- ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۳
وقتی چادرت را محکم دور خودت گرفته ای
و به سمت کربلا میروی
یاد زینب می افتم
هر چه محکم می گرفت
محکم تر میزدند
وقتی چادرت را محکم دور خودت گرفته ای
و به سمت کربلا میروی
یاد زینب می افتم
هر چه محکم می گرفت
محکم تر میزدند
دلم فرزندانی می خواهد
که بشوم عزیزشان
که بعد بگویند
خطاب به شما بگویند
بأبی أنتم و أمی
گاهی هم چاره ای نداری
جز اینکه ببینی و
بسوزی و بسوزی و بسوزی
خودم را زده ام به بیخیالی
وگرنه یک سال که بروی
وابسته اش که بشوی
مبتلایش که بشوی
وجودت بسته به حضورت بشود
دیگر لحظه ای دوری اش را تحمل نمی کنی
نمی توانی ببینی که رفقا یکی یکی می روند و تو مانده ای و خاطرات یک سال قبل
نجف
کاظمین
کربلا
موکب ها
خاک ها
عرق ها
خون ها
تاول ها
نمی توانی
اگر خودت را به بیخیالی نزنی دق میکنی
امیدم همه این است سال بعد بروم...