خوشه

این جا قصه بر عکس است

تلنگری در حرم

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ب.ظ
خدا تلنگرش را میزند. گاهی با یک استاد اخلاق گاهی هم با دخترکی سه چهار ساله.
اوضاع روحیه ام خوب نبود. با استادم مشرف شدم حرم امام رضا علیه السلام. در صحن جمهوری که وارد شدیم، استاد خداحافظی کرد و من مانده بودم و بغضی گلوگیر و نوای کمیل خوانی میرداماد. نگاهم هنوز هم قدم بود با استاد که صدای دخترکی همه فکر و نگاهم را متوجه خود کرد.
- آقا
برگشتم و بالا روبه روی چشمانم را دنبال صاحب صدا می گشتم ولی نگاه معصومانه دخترک مرا به خود گرفت. با نگاهش چشمانم را به سمت پدر خود یا شاید هم برادر خود هدایت کرد.
پدرش به من نگاهی کرد و بعد لبخندی و بعد
-دلش می خواد با شما عکس بگیره
سعی کردم صحبتی نکنم و فقط لبخندی بزنم و دخترک را با عبایم در کنار خودم بگیرم و این فرشته کوچک را با همین عکس خوشحال کنم.
خیلی تکانم داد که پدر و دختری این طور بخواهند با من بدحال در حرم حضرت رضا علیه السلام عکس یادگاری بگیرند.

به من و امثال من می گویند روحانی
پس باید روحانی شویم.

نظرات (۴)

  • عماد بی قرار
  • جالب با توصیفی ملموس 
    قلم زیبایی دارید
    التماس دعا 

    پاسخ:
    تشکر عزیز
  • چشم به راهم ...
  • چه جالب

    التماس دعا حاجاقا :((
    پاسخ:
    محتاجیم به دعا
    مهمان ما باشید...
    پاسخ:
    چشم حتما
    بسیار زیبا...
    عالی بود...
    پاسخ:
    ممنون