خوشه

این جا قصه بر عکس است

دلم سوخت مرا یاد کنید

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۹ ب.ظ

گاهی هم چاره ای نداری

جز اینکه ببینی و 

بسوزی و بسوزی و بسوزی

خودم را زده ام به بیخیالی

وگرنه یک سال که بروی

وابسته اش که  بشوی

مبتلایش که بشوی

وجودت بسته به حضورت بشود

دیگر لحظه ای دوری اش را تحمل نمی کنی

نمی توانی ببینی که رفقا یکی یکی می روند و تو مانده ای و خاطرات یک سال قبل

نجف

کاظمین

کربلا

موکب ها

خاک ها

عرق ها

خون ها

تاول ها

نمی توانی 

اگر خودت را به بیخیالی نزنی دق میکنی

امیدم همه این است سال بعد بروم...

نظرات (۱)

منم جاموندم!
ولی حرف آقا دلم رو آروم کرد...
تو وبم بخونید..
پاسخ:
حرف آقا دلم رو بیشتر سوزوند